">http://pix2pix.org/my_unzip/12866512867omon74mhacwsmtdwid.jpg" border="0"/>
در این دشت ملال انگیز
در این کوچه سار غم انگیز
نشستم و با غم ها که آشیانه ام را تسخیر کردند
بگو مگویی می کنم
دیگر امانم نمی دهد این بغض لعنتی
وتاریک خانه ای وجودم را فرا می گیرد
و دراین سکوت بی ماوا
من می مانم قاطی ادعا
و می بینم در یک نگاه ، تو را
و دستان خسته ات که بوی سیب میدهد
و صدای تو که یک نوای قریب میدهد
می کشانی مرا تو به سوی زندگانی
این قصه ماست که مرا تو یار می شوی
در میان غم مرا ، سایه سار می شوی
در کنارم بمان، دستم را بگیر
و از کوچه های غریب دلواسی ، مرا دور کن
دوستت دارم
محمدم این شعرو
براتو نوشتم . ضعفشو به بزرگی خودت ببخش
خیلی وقته ننوشته بودم